چشم به آسمان دوخته بود که ناگهان ماه زیبا، هشت تکه شد و برروی دامنش فروافتاد. با شگفتی تمام، تکههای ماه را جمع کرد و آنها را در دست خود؛ فشرد. احساسکرد همه ی وجودش زلال و نورانی شده! هشتروز پس از این رؤیای زیبا؛ وقتی در سفریدوست داشتنی، چشمش به گنبد طلایی افتاد، ناگهان هشت تکه از قلباش به شکل ماه، ازقاب چشمانش بیرون پریدند! و زمانی که ضریح را در آغوش کشید، هشت خورشید فروزان، به دیدگانش جلا بخشیدند و دلش را آفتابیکردند. هشت بار خورشید؛ را بوسه باران کرد و هشت تکه از دلش را که نذر کرده بود، بهداخل ضریح انداخت و آفتابی تر از همیشه بر گشت!
هشت ,تکه ,ضریح ,آفتابی ,دلش ,ناگهان ,هشت تکه ,کرد و ,را در ,دلش را ,تکه از
درباره این سایت